my prisoner
پارت ۴۵
سونگمین، از خوشحالی خنده ای کرد. هیونجین و فلیکس به سونگمین لبخندی زدن..هیچ وقت فکر نمیکردن که اون دوتا یه روز بهم اعتراف کنن..هیونجین هرگز فکر نمیکرد که برادر سرد و خشنش ، بعد از اون همه اتفاق ، بخاطر یک نفر اونجوری حالش خوب بشه و دوباره بخنده و براش خوشحال بود.
هیونجین، به سمت اون دوتا رفت و دستش رو روی شونه سونگمین گذاشت و با لبخند نگاهش کرد و گفت
هیونجین: سونگمینی..مراقب خودت و داداشم باش..رو تو حساب کردم.
سونگمین، با لبخند نگاهش،کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد.
بنگچان: خب فعلا باید یکاری انجام بدیم..فلیکس امیلیا رو خبر کن.
فلیکس: چشم..
فلیکس، از دفتر بیرون رفت و به سمت اتاق امیلیا رفت. در اتاق اون رو زد و گفت
فلیکس: خانم...آقا کارتون داره.
امیلیا: باشه الان میام..تو برو.
فلیکس، به دفتر چان برگشت. امیلیا بعد چند دقیقه به دفتر چان اومد و در زد و وارد شد. دست به سینه روبروی چان ایستاده بود و گفت
امیلیا: چیشده؟
بنگچان: امیلیا..متاسفم این رو میگم ولی باید برگردی
امیلیا: منظورت چیه؟!
بنگچان: من عشق خودمو پیدا کردم..نیازی به تو نیست.
امیلیا، شوکه و عصبانی بود..از اینکه به این زودی باید میرفت حرص میخورد.
امیلیا: چان کیو پیدا کردی؟!
بنگچان ، دست سونگمین رو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد( عرررررر)
بنگچان: تین پسری که کنارم ایستاده..کیم سونگمین..عشق منه و تو عمو نمیتونین جلو من رو از ازدواج با اون بگیرین..و همینطور هیونجین..اون هم نمیخواد با آداب و رسوم خای مسخره شما زندگیش نابود بشه..حالا لطفا سریع وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو بیرون.
امیلیا ، جوش اورده بود و نمیدونست چی بگه..حالش از سونگمین، از اینکه چان رو ازش دزدیده بود بهم میخورد. صورتش از عصبانیت قرمز شد. سریع از اتاق ، بدون هیچ حرفی بیرون رفت و در رو محکم بست.
سونگمین، از خوشحالی خنده ای کرد. هیونجین و فلیکس به سونگمین لبخندی زدن..هیچ وقت فکر نمیکردن که اون دوتا یه روز بهم اعتراف کنن..هیونجین هرگز فکر نمیکرد که برادر سرد و خشنش ، بعد از اون همه اتفاق ، بخاطر یک نفر اونجوری حالش خوب بشه و دوباره بخنده و براش خوشحال بود.
هیونجین، به سمت اون دوتا رفت و دستش رو روی شونه سونگمین گذاشت و با لبخند نگاهش کرد و گفت
هیونجین: سونگمینی..مراقب خودت و داداشم باش..رو تو حساب کردم.
سونگمین، با لبخند نگاهش،کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد.
بنگچان: خب فعلا باید یکاری انجام بدیم..فلیکس امیلیا رو خبر کن.
فلیکس: چشم..
فلیکس، از دفتر بیرون رفت و به سمت اتاق امیلیا رفت. در اتاق اون رو زد و گفت
فلیکس: خانم...آقا کارتون داره.
امیلیا: باشه الان میام..تو برو.
فلیکس، به دفتر چان برگشت. امیلیا بعد چند دقیقه به دفتر چان اومد و در زد و وارد شد. دست به سینه روبروی چان ایستاده بود و گفت
امیلیا: چیشده؟
بنگچان: امیلیا..متاسفم این رو میگم ولی باید برگردی
امیلیا: منظورت چیه؟!
بنگچان: من عشق خودمو پیدا کردم..نیازی به تو نیست.
امیلیا، شوکه و عصبانی بود..از اینکه به این زودی باید میرفت حرص میخورد.
امیلیا: چان کیو پیدا کردی؟!
بنگچان ، دست سونگمین رو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد( عرررررر)
بنگچان: تین پسری که کنارم ایستاده..کیم سونگمین..عشق منه و تو عمو نمیتونین جلو من رو از ازدواج با اون بگیرین..و همینطور هیونجین..اون هم نمیخواد با آداب و رسوم خای مسخره شما زندگیش نابود بشه..حالا لطفا سریع وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو بیرون.
امیلیا ، جوش اورده بود و نمیدونست چی بگه..حالش از سونگمین، از اینکه چان رو ازش دزدیده بود بهم میخورد. صورتش از عصبانیت قرمز شد. سریع از اتاق ، بدون هیچ حرفی بیرون رفت و در رو محکم بست.
- ۲۱.۸k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط